همیشه فکر میکردم نوشتن میتونه بهم کمک کنه تا بفهمم کی هستم

حس میکردم میتونم متفاوت باشم

فکر میکردم میتونم احساسات و افکار وحشتناکم رو براحتی

بنویسم و برای همیشه شرشون رو از مغزم بکنم 

میخواستم به عنوان خودم بخشی از نگفته هام رو شکل بدم

اما

وقتی بعد از نوشتن متن هام بهشون نگاه میکردم گیج میشدم

چیز هایی که مینوشتم هیچ ارتباطی با من نداشت

انگار داشتم یه نویسنده جدید رو ملاقات میکردم 

کسی که ذره ای به من شباهت نداشت

افکار منطقی اون و احساسات من اصلا به هم نمیخوردن

و این کم کم حالم رو به هم زد

گیج و سردرگم میشدم

دیگه به جای نوشته های مشکی فقط خط خوردگی های بزرگ و برگه های مچاله شده دور اتاقم به چشم میخورد

این داشت من رو میترسوند

دلم میخواست دوباره خلق کنم

میخواستم با خودم و قلمم رو راست باشم اما همه چیز به هم ریخت

و من میون تموم اون حرف ها

دفن شدم!!

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها