روزی که میخواستم بفرسمت بری رو یادم میاد.
روزی که میدونستم قراره زودتر ترکت کنم 
قراره مجبور بشم ترکت کنم 
پس باید خودم بذارم بری و خودم اول انتخاب کنم که برم
خیلی سخت بود, لعنتی خیلی سخت بود.
یکی از سخت ترین کارهایی بود که توی زندگیم انجام دادم. 
میدونی چرا؟
چون فرقی نداره که یه عمر توی ساحل زندگی کرده باشی یا بین طوفان و سیل درهرصورت اون کار لعنتی زیادی سنگین بود 
سنگین ترین کار میتونه سخت ترین کار هم باشه, میدونستی؟ 
اینکه باید از همه روزهای با تو بودن میزدم و تظاهر میکردم هیچ اتفاقی نیوفتاده
اینکه باید از همه روزهایی که قرار بود با تو باشن هم میزدم و تظاهر میکردم هیچوقت حتی همچین احتمالی هم قرار نبوده وجود داشته باشه
پس از جام بلند شدم و با پاهای لرزونم جلوت وایسادم جلوی بخشی از خودم که داشت تیکه تیکه میشد و برای نجات پیدا کردن التماس میکرد
بهت گفتم قرار نیست دیگه پیشت بیام 
بهت گفتم قرار نیست دیگه همو ببینیم
تو میری, منم میرم, به هرجا 
میدونستم اون هرجا قراره هرجایی باشه که حتی چشممون به سایه همدیگه هم نیوفته
میدونستم اما صاف توی چشمات نگاه کردم و بهت گفتم.
سخت ترین لحظه وقتی بود که چشمات خبر از آشنایی درد جدایی میدادن و کلمه هات مثل سرمایی که ازش وحشت داشتم به سمتم میومدن باعث میشدن بخوام از یخ زدن فرار کنم اما انگار چاره دیگه ای نداشتم باید سرجام  وایمیستادم و یخ میزدم
پس بهت نگاه کردم و به همه حرفات گوش دادم.
این برام جالب بود که همیشه اشکام قبل از اینکه خبر داشته باشم میریختن اما این دفعه اونا هم از ترس به یه گوشه ای چسبیده بودن تا پایین نریزن.
صبر کردم. گوش دادم. حرف زدم. بحث کردیم. وقتی مطمئن شدیم به اندازه ای همدیگه رو توی دلمون جلوی خشم, ناراحتی و درد گذاشتیم به اندازه ای که بتونیم از همدیگه دل بکنیم - که انگار برای تو خیلی زودتر از من اتفاق افتاد - شروع به راه رفتن توی جهت مخالف من کردی 
قدمات رو برداشتی, سفت, سخت, محکم و دردناک برای من.
دیوارها تا قبل از اون لحظه داد میزدن تا پایین بریزن و از رفتنت جلوگیری کنن, زمین داشت تیکه های خودش رو پخش میکرد تا تو نتونی بری, و زمان داشت با طولانی شدنش نفس های من رو قطع میکرد تا شاید تو نری یا من بعدش رو نبینم
اما من دیدم.
دیدم که همه جا تاریک شد.
دیدم که هیچ چیز هیچ معنی نمیداد.
و دیدم که تو رفتی.
دیوارها, زمین, زمان و همه چیز توی سکوت ترسناکی فرو رفتن چون نمیدونستن بعدش قرار بود چه اتفاقی بیوفته. 
همشون من رو محکوم به دیدن کردن
من هم به در خیره شدم اینقدر که چشمام درد گرفتن و یادم اومد باید پلک بزنم و گریه کنم.
بالاخره اشک ها راه خودشون رو باز کردن و دید من روی اون در سفیدی که مونده بود تار شد
در سفیدی که باز بود
قلبی که یخ زد
وجودی که تیکه تیکه شد
و روحی که منتظر موند
میدونی واقعیت تلخ چی بود؟
اینکه اون در برای همیشه باز موند
و ' تو هیچوقت برنگشتی. '
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها