ᴹᵒᵒⁿᶜʰⁱˡᵈ



گفت: نشست هم اندیشی ناظرین نقشه بردار و تفکیک آپارتمان‌ها با حضور بیش از ۵۰ مهندس نقشه بردار برگزار و قوانین این حوزه مرور و همچنین تجربیات و مسائل و مشکلات انتقال داده شد.

سالاری اظهارداشت: در حال حاظر ۳۰۰

مهندس نقشه بردار عضو سازمان نظام مهندسی بوده که از این تعداد ۸۰ نفر دارای پروانه فعالیت و صلاحیت انجام کار‌های نقشه برداری و تفکیکی  هستند.

وی افزود: سازمان نظام مهندسی ظرفیت‌های بالایی در رشته‌های مختلف ایجاد کرده که تمام این ظرفیت‌ها باید در جهت ساخت و ساز‌های عمرانی به بهترین شکل در اختیار مردم قرار بگیرد.

سالاری با اشاره به خدمات سازمان نظام مهندسی بیان کرد: براساس تفاهم نامه سازمان نظام مهندسی کشور با اداره ثبت اسناد تمامی فرآیند امور تفکیکی مربوط به آپارتمان‌ها در کشور به عهده سازمان نظام مهندسی است و خوشبختانه هزینه‌ها و تعرفه‌ها در بخش نقشه برداری و تفکیک در سازمان نظام مهندسی بسیار پایین بوده و این فعالیت‌ها توسط افراد دارای صلاحیت انجام می‌شود.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


ما آدما یه نفر نیستیم

چند نفریم

بعضی وقتا یه آدم غمگینیم

بعضی وقتا یه آدم عاشق

گاهی خسته کننده

گاهی دوست داشتنی

شاید وقتایی نفرت انگیز

و وقت دیگه ای خواستنی

یک زمان شجاع

یک لحظه ترسو

گاهی بی پناه و ضعیف

گاهی قهرمان

این که ما کدوم آدم باشیم انتخابی نیست

شرایط هستن که آدم رو وسط میکشن!!


فردا امتحان علوم دارم

یکی از سخت ترین امتحانای دنیا اونم برای منی که هیچ وقت نتونستم معنی چیزایی که دارم میخونم رو بفهمم:/

ساعت ۱ شبه و من هنوز دو فصل دارم که نخوندمشون:))

زندگی قشنگیه نه؟

خیلی دوست دارم به دیروز برگردم و یکی بزنم پس سر خودم و بگم ‌"گمشو برو پای درسات"

ولی خب نمیشه-_-

الان دلم میخواد تو تخت گرمم دراز بکشم و کل این زندگی رو به تخمام دایورت کنم و خیلی راحت بخوابم

حتی گفتنشم باعث میشه بخوام از خوشحالی اشک بریزم~

ولی اینم نمیشه

نتیجه امتحانا واقعا برام مهم نیست.

برام مهم نیس گند بزنم تو این امتحان

فقط ازین میترسم که وقتی فاط داره برام توضیح میده و من با یه قیافه کج و وج بهش خیره شدم جون سالم به در ببرم.

اگه الان گوشی دستم نبود و توی اینستا نمیچرخیدم ساعت ۱۰ میخوابیدم:)

ساعت ۱:۱۴

 

فک کنم باید برم پای درسام

الان یکم خوابم پرید [-__-]

 

شب بخیر^^


" اینکه عاشق خونه ای .
اینکه عاشق اتاقتی .
اینکه عاشق نوشیدن یه چای ساده و خوندن چند برگ کتابی .
اینکه اتاقت پر از چیزای بامزه و شلوغه . 
اینکه رفیق زیاد نداری  .
اینکه تفریحت ، اسکی روی برف و ماشین رالی و افرود نیست . اینکه اهل لباسای گرون نیستی و به جاش همیشه لباسات رنگی و گشادن . اینکه موهاتو مدل خاصی نمیزنی . اینکه یه عالم دستبند و انگشتر داری . اینکه اهل پارتی رفتن نیستی و به جاش یه عالم خوراکی خوردن و فیلم دیدن تفریحته . اینکه زیاد از خونه بیرون نمیری و دنیات همین تخت و اتاق و لب تاب و گوشیته . اینکه 24 ساعت هدفون تو گوشته و زیاد با دنیا ارتباط نداری . اینکه وققتی تو جمعی ، حالت بد میشه . اینکه حرفای دیگران و تفریحاتشون رو درک نمیکنی و وقتی از تفریحاتشون میگن زیاد ذوقی نشون نمیدی . اینکه اهل چیزای گرون قیمت نیستی و یه تیشرت و لباس و شلوار و کفش ارزون هم راضیت میکنه . اینکه عاشق چیزای رنگی یا برعکس عاشق فقط سیاهی . 

اینا هیچکدوم بد نیست . 
هیچکدوم ضعف و بچه مثبت بودن و بد بودن و باحال نبودن نیست . 
اتفاقا خیلی جذابه . اینکه شبیه این ادما نیستی . اینکه شبیه جامعه نیستی . اینکه کلا همیشه از همه چی جدایی و خودتی. گوشه ی خیابون دنیا بدون اینکه هیاهوی خاصی بکنی با یه لیوان چایی و شلوار گشاد و لباس راحتیت داری بی سروصدا زندگی میکنی اصلا بد نیست . 
همینی که هستی رو دوست داشته باش و از همه مهمتر اگر بهت لذت میده و ارامش میده بهت  
همینو ادامه بده . بدون اینکه نظرتو کسی عوض کنه و یا خودت حس بدی داشته باشی به خودت .
میدونی چرا ؟
چون دنیا داره از همه ادما امتحان میگیره . 
اگر بخوای از روی برگه ی کسی دیگه کپی کنی امتحانو میبازی .
چون امتحان دنیا ، برگه های امتحانش و سوالای درونش با بقل دستیت فرق میکنه . 
تو باید جوابی رو وارد امتحانت و برگه ت کنی که دلت میخواد و مخصوص توعه . 
پس . 
بدون تعارف و بدون خجالت خودت باش "


روزی که میخواستم بفرسمت بری رو یادم میاد.
روزی که میدونستم قراره زودتر ترکت کنم 
قراره مجبور بشم ترکت کنم 
پس باید خودم بذارم بری و خودم اول انتخاب کنم که برم
خیلی سخت بود, لعنتی خیلی سخت بود.
یکی از سخت ترین کارهایی بود که توی زندگیم انجام دادم. 
میدونی چرا؟
چون فرقی نداره که یه عمر توی ساحل زندگی کرده باشی یا بین طوفان و سیل درهرصورت اون کار لعنتی زیادی سنگین بود 
سنگین ترین کار میتونه سخت ترین کار هم باشه, میدونستی؟ 
اینکه باید از همه روزهای با تو بودن میزدم و تظاهر میکردم هیچ اتفاقی نیوفتاده
اینکه باید از همه روزهایی که قرار بود با تو باشن هم میزدم و تظاهر میکردم هیچوقت حتی همچین احتمالی هم قرار نبوده وجود داشته باشه
پس از جام بلند شدم و با پاهای لرزونم جلوت وایسادم جلوی بخشی از خودم که داشت تیکه تیکه میشد و برای نجات پیدا کردن التماس میکرد
بهت گفتم قرار نیست دیگه پیشت بیام 
بهت گفتم قرار نیست دیگه همو ببینیم
تو میری, منم میرم, به هرجا 
میدونستم اون هرجا قراره هرجایی باشه که حتی چشممون به سایه همدیگه هم نیوفته
میدونستم اما صاف توی چشمات نگاه کردم و بهت گفتم.
سخت ترین لحظه وقتی بود که چشمات خبر از آشنایی درد جدایی میدادن و کلمه هات مثل سرمایی که ازش وحشت داشتم به سمتم میومدن باعث میشدن بخوام از یخ زدن فرار کنم اما انگار چاره دیگه ای نداشتم باید سرجام  وایمیستادم و یخ میزدم
پس بهت نگاه کردم و به همه حرفات گوش دادم.
این برام جالب بود که همیشه اشکام قبل از اینکه خبر داشته باشم میریختن اما این دفعه اونا هم از ترس به یه گوشه ای چسبیده بودن تا پایین نریزن.
صبر کردم. گوش دادم. حرف زدم. بحث کردیم. وقتی مطمئن شدیم به اندازه ای همدیگه رو توی دلمون جلوی خشم, ناراحتی و درد گذاشتیم به اندازه ای که بتونیم از همدیگه دل بکنیم - که انگار برای تو خیلی زودتر از من اتفاق افتاد - شروع به راه رفتن توی جهت مخالف من کردی 
قدمات رو برداشتی, سفت, سخت, محکم و دردناک برای من.
دیوارها تا قبل از اون لحظه داد میزدن تا پایین بریزن و از رفتنت جلوگیری کنن, زمین داشت تیکه های خودش رو پخش میکرد تا تو نتونی بری, و زمان داشت با طولانی شدنش نفس های من رو قطع میکرد تا شاید تو نری یا من بعدش رو نبینم
اما من دیدم.
دیدم که همه جا تاریک شد.
دیدم که هیچ چیز هیچ معنی نمیداد.
و دیدم که تو رفتی.
دیوارها, زمین, زمان و همه چیز توی سکوت ترسناکی فرو رفتن چون نمیدونستن بعدش قرار بود چه اتفاقی بیوفته. 
همشون من رو محکوم به دیدن کردن
من هم به در خیره شدم اینقدر که چشمام درد گرفتن و یادم اومد باید پلک بزنم و گریه کنم.
بالاخره اشک ها راه خودشون رو باز کردن و دید من روی اون در سفیدی که مونده بود تار شد
در سفیدی که باز بود
قلبی که یخ زد
وجودی که تیکه تیکه شد
و روحی که منتظر موند
میدونی واقعیت تلخ چی بود؟
اینکه اون در برای همیشه باز موند
و ' تو هیچوقت برنگشتی. '
 


کاش اون روز هیچی بهم نمیگفتی

کاش میزاشتی با همون طرز فکر و حسی که بهت دارم کنارت بمونم و تو خوشحالیا و غم هات کنارت باشم.

حد و مرز های من مشخص نیستمیزان خط قرمز من چند متر اون طرف بود

اما تو یه دفعه اومدیپاتو روز گاز گذاشتی و از اون خط لعنتی عبور کردی

ادامه مطلب


نیمهی تاریک من میدونی چیه؟

تاحاال شده توی ذهنت بارها وبارها یه نفرو بکشی؟

توی ذهنت بزنیش و بهش فحش بدی

یا حتی بار ها توی ذهنت خودکشی کنه؟؟

"خنده بلندی سر داد"

اون منم.نیمه ی تاریکم ذهنمه که بارها و بارها
خیلیارو میکشه و نیمه ی روشنم همونیه که نمیذاره اونارو
واقعا بکشم!!

 

Da Solo_


 

 


دیگه نمیتونیم ادامه بدیم

نمیتونیم بال های شکستمون رو باز کنیمنمیتونیم اوج بگیریم

 

:)

 

مقابله با سختی ها بسه

گفتن "من میتونم" وقتی میدونی همش یه دروغ محضه کافیه!!

زدن حرفای قشنگ و امید های الکی رو تموم کن!!

لازم نیست خودت رو دلداری بدی و مبارزه کنی

نمیخواد بال هات رو بیشتر از این زخمی کنی وقتی میدونی دیگه پرواز فایده ای نداره.

نمیخواد ادای آدمای قوی رو در بیاری و ماسک آدم های خوشحال رو به چهرت بزنی و مثل یه عروسک لعنتی فقط لبخند بزنی و تکرار کنی: "من خوبم نگران نباش"

لازم نیست امروز تظاهر کنی یه آدم قوی هستی

نمیخواد امروز به قلب شکستت بی اهمیت باشی

نیازی نیست مدام بغض توی گلوت رو قورت بدی

 

 

بیا فقط همین امروز رو نا امید باشیم

بیا با هم گریه کنیم و بگیم دیگه نمیتونیم ادامه بدیم

بیا فقط همین امروز زخما مونو باز کنیم و عذاب بکشیم

فقط بزار مقابل درد ها کم بیاریم و غصه بخوریم

بیا به حرف آدما اهمیت ندیم و همین امروز هر کاری که "خود واقعیمون‌" میگه رو انجام بدیم

بیا امروز به جای اینکه حرفامونو توی دلمون نگه داریم اونا رو تو صورت بقیه بکوبیم

بیا به جای سرزنش خودمون دیگرا رو سرزنش کنیم

بیا فقط همین امروز رو ناپدید بشیم.

میتونی از فردا همه چیز رو شروع کنی

 

اما امروز فقط بیا دستای سرد هم رو بگیرم و از میون این همه سروصدا بریم بیرون

بهت قول میدم!! فردا .تو میتونی آدم بهتری باشی.:))

ادامه مطلب


گاهی اوقات هست

مردم کصشر میگویندحرف دهانشان را نمیفهمند و فقط ور ور میکنند

به من اعتماد کنید!!

آنها فقط ادعای فرهنگ و علم میکنند وگرنه در وقتش از هر بی فرهنگی بد تر هستند.

آنها با پوزه های کج و وج و چشم هایی که از حدقه در آمده با آن انگشت باریک و درازشان که در حال تکان خوردن است شروع به ور ور میکنند

این آدم ها زر زدن هایشان را به پای "نصیحت" میگذارند و بدون اینکه شما را بشناسند ور میزنند.

آنها بیشتر اوقات خود را دانای کل میدانند و حس میکنند همه انسان های دنیا به جز آنها احمق هایی هستند که فقط برای اینکه او را عصبانی کنند با او مخالفت میکنند

اگر در چنین مواقعی عصبی میشوید یا دوست دارید دهانشان را با کفش هایتان صاف کنید لحظه ای صبر کنید

ادامه مطلب


دنیا خیلی کوچک است عزیزم
شاید یک روز، حوالیِ انقلاب که خسته از روزمرگی و کار، پشت چراغ قرمز
در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدایِ گوینده ی رادیو گوش می‌دهی که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی می‌کند.
درست همان لحظه، من با دست‌هایی در جیب، کوله ای پف کرده، و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،
نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.
دلت بلرزد
بی معطلی کرایه‌ات را بدهی و باقی‌اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله‌ی چند متر دنبالم راه بیفتی.
و ببینی که می‌روم طبقه‌ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشیِ کوچک می‌شوم.
ببینی که می‌نشینم سر همان میزِ کنجِ دیوار

نزدیک بیایی، صندلی را عقب بکشی و بی‌حرف بنشینی رو به روی ام.
صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده، به رسم همان روزها برای مشتری هایِ ثابتِ شب‌هایِ پاییزی اش، از قهوه ی کهنه دم اش دو فنجان برایمان بیاورد و موقع رفتن در حالی که سینی چوبی اش را زیرِ بغلش زده، زل بزند به چشمانمان و بگوید: حیف نبود؟!
بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافونِ خاک خورده اش پخش کند. 
.
بی مقدمه حرف بزنیم
پای گذشته را وسط بکشیم
از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار همه را کالبد شکافی کنیم!
شاید لا به لای حرف هایمان دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمانِ بربادرفته‌ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند.
شاید با لبخند نگاهشان کنیم.
شاید بغض گلویمان را بگیرد وُ ول نکند!
.
با تمام شدن آخرین قطعه‌ی موسیقی
بدون خداحافظی از مردِ میانسال
کتابفروشی را ترک کنیم و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان، لابه‌لای شلوغیِ خیابان در سکوت قدم بزنیم و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدیدمان
خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی‌ذوق خود!

فقط می‌دانی دردش اینجاست، که در تمام این ساعات سرِ یک میز حرف زده ایم بدون اینکه در صدای هم غرق شویم.
از یک کتاب شعر خوانده‌ایم بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم.
زیر باران قدم زده ایم بدون اینکه دست هم را بگیریم.
دردَش اینجاست که دنیا خیلی کوچک است عزیزم.
خیلی.

چیزهایی هست که نمی‌دانی_علی سلطانی

 


روند روز ها از دستم در رفتن

بیرون زمانی ایستاده ام درونم پر از نیستی خالص پر کرده

فقط میخوام اینو تکرار کنم

روزای لعنتی آروم وایسینلطفا نگذرین

الان وقط گذشتن نیست من آمادگیشو ندارم که عمرومو از دست بدم

که روزا مو از دست بدم

من آماده نیستم زندگی کنم

فقط وایستید و بهم وقت بدین تا فکر کنم

استراحت کنم

أروم باشین و بهم شوق بدین تا زندگی کردنو یاد بگیرم

بهم شوق بدینبهم شوق بدین

من آمادگیشو ندارمهنوز ندارم

امیدوارم دقیقه ها این روند تکراریگذشتن رو بس کنن

من نیاز دارم فکر کنم!!


⛈ 
• + برای "تو"

و نه تنها یک "تو" وجود ندارد

"تو" های دیگری زیادی هستن و اون

"تو" ها خودشون میدونن کی ان.

 

میدونن چطور ساعت های بیشماری رو

با فکر کردن بهشون سپری کردم 

و حتی بیشتر در موردشون نوشتم

و این تمام کلماتیه که بهشون نگفتم

 

پس برای "تو" اگر داری اینو میخونی

بدون من تا زمانی که بخوای کنارت میمونم

اینجا توضیح میدم

بخشی از افکارم رو.

ادامه مطلب


روز های بارونی همیشه افتضاح بودن

خوشبین بودن و گفتن اینکه "هر روزی که زندگی میکنی به تو و احساساتت بستگی داره" فقط یه حرف مفت بود.

مهم نبود من چقدر اون روز رو خوشحال و احمق باشم.

کارما همیشه پوزیشن های جالبی برای فرو بردن عضوش به درونم پیدا میکنه

و فقط این رو بدونیداون با کلمه ای به نام چرب کردن آشنایی نداره

ادامه مطلب


همیشه فکر میکردم نوشتن میتونه بهم کمک کنه تا بفهمم کی هستم

حس میکردم میتونم متفاوت باشم

فکر میکردم میتونم احساسات و افکار وحشتناکم رو براحتی

بنویسم و برای همیشه شرشون رو از مغزم بکنم 

میخواستم به عنوان خودم بخشی از نگفته هام رو شکل بدم

اما

وقتی بعد از نوشتن متن هام بهشون نگاه میکردم گیج میشدم

چیز هایی که مینوشتم هیچ ارتباطی با من نداشت

انگار داشتم یه نویسنده جدید رو ملاقات میکردم 

کسی که ذره ای به من شباهت نداشت

افکار منطقی اون و احساسات من اصلا به هم نمیخوردن

و این کم کم حالم رو به هم زد

گیج و سردرگم میشدم

دیگه به جای نوشته های مشکی فقط خط خوردگی های بزرگ و برگه های مچاله شده دور اتاقم به چشم میخورد

این داشت من رو میترسوند

دلم میخواست دوباره خلق کنم

میخواستم با خودم و قلمم رو راست باشم اما همه چیز به هم ریخت

و من میون تموم اون حرف ها

دفن شدم!!

 


میتونستم بهترین باشم.

میتونستم،شاید میتونستم.

 

هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم

اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم

نشد "خوبِ خودم" باشم

 

تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم

بهترینی که اونها میخواستن

و این یعنی هنوزم دورم

از خودم،

از خوب خودم،

و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم

 

 

 


امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم لبخند زدم

اصولا این کار رو انجام نمیدادم پس خیلی سریع لبخندم رو خوردم

سعی کردم به یک چیز که باعث لبخندم شده فکر کنم

اما هیچی پیدا نکردم.

آهی کشیدم و با بی حسی لباسای مدرسم رو تنم کردم و همونطور که با افکار پراکنده ام درگیر بودم یهو خودم رو وسط حیاط پیدا کردم.

ادامه مطلب



• کلمات

قدرت دارن،

درسته اونا بزرگن،

اونا باعث می شن

قلبت از خوشحالی توی سینه‌ات بالا و پایین بپره،

اونا می‌تونن به سادگی باعث شن

چیزایی رو حس کنی که تا به‌ حال حس نکردی،

کلمات اون بهم این حس رو دادن،

احساس با ارزش بودن:))

 

 


دنیا هیچوقت پذیرای تفاوت ها نبود
حتی بزرگترین نظریه های علمی بزای اثبات به دنیا به مشکل بر میخوردن چون اثباتشون باعث تغییری تو علم و دانش مردم میشد همونطور که الان آدمای متفاوت بین مردم جایی ندارن.
همیشه میگن متفاوت بودن سخته ولی چرا باید باشه
مگه غیر اینه زمینی که داریم روش راه میریم واسه همس؟
چرا باید همرنگ جماعت شد؟
چه اشکالی داره کسی رنگ پوستش متفاوت باشه؟
چه اشکالی داره کسی گرایش متفاوت داشته باشه؟
چه فرقی داره دینمون چیه و به چی اعتقاد داریم؟
مگه داریم جای همو تنگ میکنیم؟
چرا یاد گرفتیم الگو برداری کنیم؟
الگو برداری بعضی موقع ها باعث میشه فک کنیم اگه یکی یه کار جدید و متفاوتی انجام بده اشتباهِ یا نکنه بچه ما از فلانی الگو بگیره و کار اونو تکرار کنه.
این مسخره بازی آدما خسته کننده شده.
صفت ها اشتباه به وجود اومدن
هیچ درست و غلط مطلقی وجود نداره هیچ زشت و زیبایی نیست
اگه فقط دست از الگو برداری و مقایسه برداریم و بزاریم همه با خیالت رو زمینی که واسه خودشونه نفس بکشن
دستمونو از رو گلوی هم برداریم و بزاریم مردم نفس راحت بکشن و هرجوری که دوست دارن دفتر زندگیشونو بنویسن
زندگیشون گرایششون تیپشون و خیلی چیزای دیگشون به ما ربطی نداره و تاثیریم تو زندگی ما نداره
بزاریم آدما با خیال راحت خودشون باشن و نه اینکه واسه پذیرفته شدن بین مردم کاریو بکنن که هیچ علاقه ای بهش ندارن


همیشه اولین بودی برای من!
تک و تنها دور از این طمع ها تو اون گوشه قلبم قایم شده بودی
هیچ وقت بلند داد نزدم دوستِت دارم هیچ وقت رو کاغذ و کتابام اسمت رو ننوشتم هیچ وقت راحت دربارت فکرم نکردم همیشه یه گوشه از ذهنم بودی یه متنفاوت.
اما شاید به خاطر این بود که
از وقتی نگات کردم وقتی فهمیدمتتو دور ترین نقطه برای دوست داشتنم بودییه مُحالِ غیر ممکناما تا خودم رو دیدم تا فهمیدمش قلبم رو جا گذاشتم.
اونجا بود که لبخند انسان های بی قلب رو به صورتم میزدم و به دنبال نشونه هایی از تو میگشتم
انگار کنترلم میکردیهر چقدر تلاشم رو میکردم تا دنبالت نگردم به جایی میرسیدم که در اونجا حضور داری و با لبخند همیشگیت من رو نگاه میکنیمن هم مانند مسخ شدگان بی دلیل لبخندم را آویزن بر چهره ام میکردم…
در رویاهایم بودی.رویاهای جوانه ام که سالها کار داشت تا درختی شود که درست فکر کند
شاید من هم تو را دوست نداشتم شاید من شادیِ دوست داشتنت را دوست داشتم.
اما تو برای مدتهای دوری هستی برای روزهایی که قلب و ذهنم یک جوانه کوچک بود.
تو تمام شدی
پس حال اینجا چه میکنی؟
مگر تمام نشده بودی.
چرا دلم برایت تنگ شده است؟؟


در وجودم جریان پیدا میکرد
مثل دل کندن از آخرین تابلوی نقاشی که هنوز هم دوست داری تا مدتی طولانی تماشایش کنی
مثل کتابی که خواندنش را تمام نکردی و با وجود غمگین بودن داستان میخواهی دو فصل باقی مانده را به پایان برسانی
مثل خاک کردن پیانوی دوران نوجوانی ات
این بار وجودم رنگ خاکستری را میداد

ادامه مطلب


آدم های ساده را دوست دارم
همان ها که بدی هیچکس را باور ندارند
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند
آدم های ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد
عمرشان کوتاه است
بسکه هر که از راه می رسد
یا ازشان سوء استفاده میکند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان میدهد
آدم های ساده را دوست دارم
بوی ناب "آدم" میدهند

ساده که میشوی
همه چیز خوب است
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدم های اطرافت
حتی دشمنت

یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست

ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی
زیر باران، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی

آدم های ساده را دوست دارم
بوی ناب "آدم" میدهند


خودت رو میشناسیهدف رو پیدا میکنی و با اراده به سمتش میری.
این ها رو به خودت میگی!
و شروع میکنی به پیش رفتن اماهر چقدر که میری متوجه میشی آدما بیشتر از هرچیزی که فکرش رو میکردی به هم مرتبط ان.
اینکه "زندگیت مال خودته" در عمل فقط
یه حرف ساده است که کلی استثنا میشه براش قاعل شد.
ما مدام باید فکر کنیم انتخاب کنیم تصمیم بگیریم عمل کنیم و با نتیجه عملمون مواجه بشیم.
نتیجه هایی که نه فقط روی تو بلکه روی دیگران هم تاثیر میذاره.
وقتی یه توپ توی زمینت پرت میشه باید تصمیم بگیری
باید باهاش چی کار کنی؟
باهاش چی کار کنی؟
باید چه کاری انجام بدی؟
چی بهتره؟.
اگه زیادی مکث کنی همون سکوت میشه تبدیل به انتخابت و برات نتایج بیشمار به همراه میاره.
وقتی نوبتت بسوزه آدم های دیگه ای جای تو بازی میکنن.
و حالا این تویی که باید عواقبش روبه رو بشی
جنگی که قرار بود توش بی طرف باشی اما حالا تمامی نشونه ها سمت تو گرفته شدن.
اکثر آدم ها ظرفیت رویارویی با تو و رویاهات رو ندارن
تمام تو یک صفحه سفید بود که حالا پر شده از لکه های تاریک و روشنمثل یک شبانه روز کامل.
ممکن بود که با نشون دادن هر کدوم از اون زخم ها هزاران قضاوت درموردت بشه
آدم ها میتونن همزمان راجب علت اون زخم ها و بی طرفی های تو بدونن اما هنوز هم تو رو بی ارزش و ضعیف بشمارن.
مثل ایستگاه قطار میمونه. انگار که روی ریل با طناب بسته شده باشی و با هر لرزش ریل ها بمیری و زنده بشی.


هر روز نمیتونست یه روز خوب باشه
دقیقا همونطور که هرگز نمیتونی هر روز در کنار آدم هایی باشی که درک میکنن و تو رو میفهمن.
دفعاتی که سعی میکردم چشمام رو روی همه ی خطاها و زشتی های دنیا ببندم و از ته دلت بخندم
لحظاتی که جون میکندم برای آدمای اطرافم مهم باشمبهشون اهمیت بدمیه عالمه وجودم رو خورد کنم تا بتونم در صلح کنارشون باشم!
و در آخر وقتی توی اتاق تاریکم تنها میشدم و سکوت میکردم تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که
"کی میتونم با خودم صادق باشم؟"
هر موقع خسته میشدمدلم میگرفتناراحت میشدم
میخندیدمزندگی میکردمو کنار می اومدم
دلیل تک به تکشون رو میفهمیدم.
و البته که هنوز هم دلایل خودم رو دارم و قرار نیست هیچ وقت کسی به جز خودم اینها رو بفهمه!
اما وقتی ازم میخواستن دلیلش رو بگم تنها چیزی که میگفتم این بود "نمیدونم"
شاید این بزرگ ترین دروغی بود که سال ها به خودم و اطرافیانم تحمیلش میکردم.
نمیدونمشاید هم بخشی از نگفته های من بود
نگفته هایی که هیچ وقت گفته نشده بودن و شاید در آخر همراه من به خاک سپرده میشدن
نگفته هایی که بهتر بود برای حفظ یه سری آدم های دور و برم نگفته باقی بمونن.
من اونها رو نمیشناسماما میدونم اون ها هم مثل من فقط راهشونو گم کردناون ها هم نگفته هایی دارن که برای نگه داشتن آدم هایی مثل من در کنارشون دارن.
آدم ها رو قضاوت نمیکنم چون اونها من نیستن.
چون اونها حتی خودشون هم نیستن.
پس چیز هایی که وجود ندارن رو قضاوت نمیکنم.
چون اونها حتی نمیدونن که چرا دارن یه سری حرفا و کارا رو انجام میدن.
به عنوان کسی که "من" هست
من هم خودم نیستم پس خودم رو قضاوتم نمیکنم.
درسته شاید گاهی بی ارزش باشم اما اونها دروغ نمیگن. اونها همه جا هستن.
من که نتونستم خودم باشمپس به حرف هاشون گوش میکنم و تظاهر میکنم "من" هستم.
اینقدر به خودم میگم تا باور کنمشاید امروز ها نه
اما فردا ها یک روز تبدیل به "من" میشم
حتی اگه هیچ روحی وجود نداشته باشه!!

17:50 شنبه 15 فوریه 2019


امروز خیلی خوشحالم و برایش دلیل هم دارم:

1_ صبحانه امروز خیلی عالی بود(چون حتی بیدار نشدم که چیزی بخورم)

2_ شیوه های جدیدی برای گرفتن اینترنت مادرم
(که خودش از آنها بی خبر است)

3_ تماشای یک دراما ۱۶ قسمتی پشت سر هم( چشم هایم را حس نمیکنم)

4_ مرور مومنت های کاپل مورد علاقه ام ( و البته بدون گریه و جیغ زدن)

5_ گرفتن عکس های خنده دار و اضافه کردن آن به پوشه "خاطرات خجالت آور" (به هر حال هر کسی نقطه ضعفی دارد)

6_ و از همه مهمتر مدرسه ها تعطیل است( فکر نکنم نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد)

ادامه مطلب



خیلی دور از اینجا در یک سرزمین پادشاه
دختر کوچولو زندگی میکرد که بال های طلایی رنگ داشت.
وقتی مردم روستااونو دیدن گفتند: 《اوه، اون متفاوته》
و اونها به دختر یه خونه زیبا نشون دادند که توی سیاره مریخ بود.
و آنها گفتند:《 بیا اینجا و برای همیشه زندگی کن》
و دختر جوان گفت:《 زندگی توی مریخ با اینجا فرق میکنه راحت، تمیز و خوشگله. آه،آره》
ولی.ولی چجوری به اونجا میری؟
کجا میشه تاکسی گرفت؟
کدوم اتوبوس رو باید سوار شد. درسته؟
وو وقتی رسیدی به اونجا از کجا باید بفهمی که به مقصد رسیدی؟
دفتر خاطرات عزیزم این زندگی من منه!
و تو راهت رو گم کردی عزیزم این چیزی نبود که ما دنبالش بودیم.
《خیلی متشکرم، گور پدرت و خداحافظ》
آره من همه ش رو میرم تا ببینم هیچ کس به خاطر من اینجا نیومده‌.
برو برو ببین برو ببین ،برو یه نفر دیگه رو ببین
من بِدرد این نمیخورم‌.
و تازه اگه بدرد بخورم اونوقت چی، بدرد چه کاری میخورم؟
《الان نباید بری》
《مجبورم که برم، باید به کارم برسم》
《بیخیال فقط بمون و مواظبم باش من به مراقبت نیاز دارم》
《مزخرف نگو》
کتاب عزیز این یک روز دیگه از زندگی منه. زندگی ای که که انگار یه کتابه.
کتابی که داخل یه جعبه ست و جعبه ای که شش وجه داره در داخلش و خارجش.
اما چجوری میفهمی داخلش چیه؟
چجوری میشه چیزهای داخلش رو در آورد؟
یکی بود یکی نبود
یه دختر با بال طلایی توی یه جعبه قشنگ زندگی میکرد و همه دوستش داشتند.
《من باید برم. نمیتونم》
《کجا بری؟》
《خب مجبورم بِرم》
《مجبورم برم‌. مجبورم برم. همه مجبورن برن. هر کی مجبور باشه بره کدوم قبرستونی میره؟》
و اون رفت توی اون خونه قشنگ زندگی کنه.
همه دوستش داشتند و اون خیلی خیلی خوشحال بود‌.
اما مردم روستا فقیر بودن و شب ها وقتی دخترک میخوابید به درون خانه اش می آمدند و قسمتی از بال های او را میکندند. میفروختند و پول در می آوردند به این ترتیب دخترک قسمتی از بال های خود را از دست داد.
بال هایش را داشت اما دیگر نتوانست پرواز کند.
تنها چیزی که باید بهش توجه کنی اینه که اینها به خاطر تو نیست.
اینها به خاطر تو نیست.
چیزی که اونها بهش نگاه میکنند تو نیستی.
من اینو میفهمم‌. اگه بزاری اینجوری پیش بِرِه خودتو داغون میکنی بنابراین باید خودتو از وقایع اطرافت جدا کنی و یه جای دیگه باشی.
اما من نمیدونم اون "یه جای" دیگه کجاست. تو میدونی؟
یا اصلا چطوری باید خودمو از بقیه جدا کنم؟
《تو میتونی هر کاری که میخوای انجام بدی.》
راستی؟ من چیزی رو میخوام؟ من چی میخوام؟
《لحظه ها رو تصرف میکنیم》
من فکر میکنم کارما برام نقشه های بزرگی کشیده‌.
من همیشه توی اوج هستم.
سوپر باحال‌!!
لبخند بزن حالا بهتر شد‌.
و مردم گفتند:《اوه. اون اونقدرا هم متفاوت نبود》
و اونو از خونه قشنگ بیرون کردن و توی خیابون انداختن.
و اون رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت!!
و خیلی زود مردم دوباره گرسنه شدند و به خونه قشنگ رفتن اما دیگه هیچ طلایی باقی نمونده بود‌‌.


_پایان!!! 

Gia                                                                                                                                       


روز هایی هست که بدون هیچ دلیلی ناراحتی. یه بدن سنگین که روی تخت مچاله شده. سرش پر شده از فکرای مختلف و بی صدا شروع به گریه میکنه اما هنوز هم عقربه ها و ثانیه ها شروع به حرکت میکنند!
چشم هام رو میبستم و بهار هزاران مایل دورتر به نظر میرسید. اشکالی نداره‌‌.هر جوری که میخوای اسمم رو صدا کن
میگن زندگی فقط یه تراژدیه و تنها کاری که باید بکنی عدت کردن به این ماراتونه.
روز هایی بود که انگار همه به جز من قوی به نظر میرسن. انگار که من تنها کسی ام که دارم سخت میگیرم. حتی همین الانم کلی فکر و خیال دارم‌.
میبینی؟
تپش های نامنظم قلبم ادامه دارن و کلمات رفته رفته معنای خودشونو از دست میدن و محو میشن.
چرا اینقدر تلاش کردم؟
و یک دفعه به آسمون نگاه میکنم و میبینم ماه کامله.
چیزی تغییر میکنه؟ نه هیچ چیزی تغییر نمیکنه.
ولی این روز بالاخره به پایان میرسه و تموم میشه.
روزی جدید آغاز میشه و هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده. تو خوشحال خواهی بود. مثل لحظه اول زندگی خوشحالی. و دوباره همه چیز ساده و زیباست.
باز هم نمیتونم فقط یه چهره ساده رو بهتون نشون بدم و دست از چندگانگی هام بردارم. تقصیر منه؟ چرا من؟
فقط صدام اکو میشه و سوالاتم چندین بار دوباره از خودم پرسیده میشه‌. هیچ جوابی نیست‌
نفست رو برای مدت کوتاهی نگه دار اما نه خیلی طولانی.و در آخر شادتر باش. چون تو قراره خوشحال باشی!!
چون تو برای اینکار ساخته شدی!!!


مامانم: اینا چیه میخونی؟ برا منم بفرست میخوام نگاهشون کنم.

من*آب دهانش را قورت میدهد* آ_آخه میدونی خیلی مسخرست اصن ارزش خوندن نداره.

مامانم: کو حالا بفرست اگه چرت بود خودم پاکشون میکنم.

من در حال نذر کردن و دست به دامن شدن هر چی امام و پیامبری که میشناسم :‌ اسمات شون خیلی زیاده

مامانم: اسم هاشون؟

من*سکته میکند*: آره اسماشون زیاده و سخته!!

مامانم*نگاه مشکوک*

من*با لبخند در افق محو میشود* 


" بنظر میرسه که اضطراب و تنهایی برای کل زندگیم با منه. خیلی بهش فک میکنم که چجوری باهاش کنار بیام ولی بنظر میرسه که کل زندگیم باید در موردش مطالعه کنم.
احساسات در هر موقعیت و لحظه ای متفاوتن و من فک میکنم زندگی یعنی در هر لحظه رنج کشیدن.
از طریق لیریکس آهنگا، من میخوام به مردم بگم 'من مضطربم، و همینطور شما، پس بیاین با هم یه راه پیدا کنیم و اون راهو مطالعه کنیم."

–مین یونگی 

ادامه مطلب



۱_وقتایی که لازم نبود دستام رو بشورم

۲_قدم زدن زیربارون با یک آهنگ راک

۳_ لحظه هایی که فن گرلی میکنم

۴_ وقت گذروندن با کسایی که دوستشون دارم

۵_ وقتایی که بهم گفت "اشکالی نداره"

۶_ نگاه کردن به عکس لیتل

۷_ صحبت های دنیز

۸_ دیدن لبخند کاترین به چرت و پرت هام

۹_ موهای کوتاه الا

۱۰_ انیمه و کارتون

۱۱_ زدن یسنا وقتی از خواب بیدارم میکنه

۱۲_ وقتایی که گریه هام میان[ یکم گیر دارن]

۱۳_ وقتی بابابزرگ بغلم میکنه.

۱۴_ وقتایی که کیوتی اون متنو برام فرستاد

۱۵_ وقتایی که شیشه مربا رو توی یخچال میبینم

۱۶_ شب هایی که میتونم بخوابم



پ.ن: پست ها رو دیدم و فکر کردم من هم باید یه غلطی بکنم-.-

پ.ن2: این چالش برای

شارمین عزیز بود که خیلی ممنون ازشون:)
مرسی از

دنیز  که دعوتم کرد^^


با زحمت خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلند ناله ای کرد و سرش رو توی بالش فشاد داد.
نگاهی بین لیوان آب خالی و موهای خیسش رد و بدل کرد. این بار احتمال توبیخ کردنش حتمی بود‌.
"لعنت"ی به زندگی شخمیش فرستاد و همونطور که سعی میکرد صدای آهنگ رو کم کنه نگاهش به آشفته بازار‌ توی اتاقش انداخت و صدای خرخر مانندی از ته گلوش خارج شد.
《گربه ای چیزی هستی؟ فقط خفه شو و بزار فکر کنم》
سالی همراه با لگدی که پروند داد زد و اخماش رو توی هم کشید.
《بهت که گفتم بشین همینجا و حواست به من باشه》
سالی اینبار لگدش رو توی سر اشلی فرود آورد و بی توجه به "وحشی" خطاب شدنش نگاهی بهش انداخت که تمامی حرفا هاش به صورت زیرنویس برای دختر نشون داده شد.
دوباره خرخر کرد و اینبار فقط صدای آه غمگین سالی رو شنید.
《وقتی خرابکاری میکنی حداقل تمیزش کن.
به.
من.
زنگ.
نزن‌.》
و جوابش تنها لبخند گشاد روی لب های اشلی بود که فقط اعصابش رو بیشتر به هم میریخت.
《 اگه نمیومدی بازم حرف میشنیدم. باور کن اگه یه روزی خودکشی کردم به خاطر اینه. بعدش تو میتونی بری و یقه مامانم رو بگیری》
سالی لحظه ای دست از پاک کردن لکه ها برداشت و با دیدن همون لبخند لحظه مکث کرد و بعد شیشه پاک کن رو توی صورتش پاشید:《تو حتی وقتی یه مورچه میخورتت منو تا چند روز خفه میکنی.پس زر نزن》
اشلی بی هیچ واکنشی نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه با حس کردن بویی عجیب اخمی کرد و لحظه ای بعد صدای جیغش تن سالی رو لرزوند:《 هولی فاک!!!
سیب زمینیام سوخت!!》
.
.
.
.
پ.ن1 : امیدوارم یکی مارو از دست هم نجات بده
مخصوصا توی دورانی که همه قرنطینه ان:|


آدم‌ها تنها آن لحظه‌ای نیستند که تو تازه ملاقات‌شان کرد‌ه‌ای و با اولین واکنشی که ازشان دیده‌ای، صفت‌هایی را توی ذهنت بهشان چسبانده‌ای. آدم‌ها کهکشانی از لحظه‌ها هستند، گاهی به سرعت نور از کنار هم می‌گذرند و در این گذر، تداعی‌ها و تصویرهای انتزاعی ردوبدل می‌شود. گاهی اما دو کهکشان از دو آدم، همپوشانی پیدا می‌کنند. آن وقت فرصت داری که لحظه‌های خودت را پیدا کنی. جلو می‌روی و مثل فضانوردی معلق دنبال‌ کشف تازه‌ای هستی. شاید تو در دیگری حل شوی، دیگری در تو رسوب کند، ذره‌هایش در میان هستی‌ات جاگیر شوند و فراموش کنی مرزهای خودت را با او. او دیگر قسمتی از زندگی تو نیست، نه مثل عبور کوتاه یک پرنده. او قسمتی از وجود توست و درست وقتی زمان همپوشانی به پایان رسید، روی رد به‌جا مانده از او سیاهچاله‌ای باز می‌شود. یک دهانِ تاریکِ مکنده که می‌تواند بخشی از کهکشان تو را در خودش بمکد. تکلیف این سیاهچاله‌ها در تاریخ تجربه‌های آدمی نامشخص است و باعث می‌شود فراموش کنی که در جهانِ آدم‌ها هیچ‌چیز ابدی نیست غیر از غرق شدن در خیالی دور، یک رؤیای کهنه از کهکشانی که دیگر نیست.

 

_نعیمه بخشی


 

از شدت بغض دارم خفه میشم!!

 

 

 


از شدت بغض دارم خفه میشم!!

 

 

 


 آدم ها درک نمیکنن که از دست رفتن، تا روزی که یک صبح پلک هاشون رو باز میکنن و به جای بلند شدن، خیره میشن به سقف بالای سرشون؛ نگاه میکنن، نگاه میکنن و دست آخر میفهمن دیگه امیدی براشون باقی نمونده که بخوان بلند بشن و با تمام مشکلات ریز و درشت زندگیشون بجنگن یا با هر خوشی و ناخوشی کوچیکی، لبهاشون به سمت بالا و پایین کشیده بشه.

ادامه مطلب


به تایلر میگویم:چیزی که مارال احتیاج دارد یک مددکار است نه یک عاشق.
تایلر میگوید: به این نگو عشق.
از دانشگاه به این طرف دوست پیدا میکنم.آنها ازدواج میکنند و از دستشان میدهیم.
خب‌.
میگویم معرکه است.
تایلر میپرسد آیا با این قضیه مشکل دارم؟
من روده به هم خورده جوأم.
میگویم: نه عالیه.
لوله تفنگ را روی سقیقه ام بگذار و دیوار را با مغزم نقاشی کن.
میگویم عالیه حرف نداره جدی میگم

باشگاه مشت زنی/چاک پالانیک


 آدم ها درک نمیکنن که از دست رفتن، تا روزی که یک صبح پلک هاشون رو باز میکنن و به جای بلند شدن، خیره میشن به سقف بالای سرشون؛ نگاه میکنن، نگاه میکنن و دست آخر میفهمن دیگه امیدی براشون باقی نمونده که بخوان بلند بشن و با تمام مشکلات ریز و درشت زندگیشون بجنگن یا با هر خوشی و ناخوشی کوچیکی، لبهاشون به سمت بالا و پایین کشیده بشه.

ادامه مطلب


به تایلر میگویم:چیزی که مارال احتیاج دارد یک مددکار است نه یک عاشق.
تایلر میگوید: به این نگو عشق.
از دانشگاه به این طرف دوست پیدا میکنم.آنها ازدواج میکنند و از دستشان میدهیم.
خب‌.
میگویم معرکه است.
تایلر میپرسد آیا با این قضیه مشکل دارم؟
من روده به هم خورده جوأم.
میگویم: نه عالیه.
لوله تفنگ را روی سقیقه ام بگذار و دیوار را با مغزم نقاشی کن.
میگویم عالیه حرف نداره جدی میگم

باشگاه مشت زنی/چاک پالانیک


میخندید.
کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخندید
به دست های لرزونش نگاه کرد
باید نگاه میکرد.
ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشت
این همان دیوانگی بود!؟
هنوز نفس میکشید
قفسه سینه اش تکان میخورد
ناله میکرد
خندید!
چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرد
دوباره و دوباره و دوباره.
گریه کرد.
گریه کرد و ضجه زد
نگاه کرد اما نباید میکرد
چشماش بازه اما باید ببندتشون
چاقو رو داخل چشماش فرو کرد.
کور شد.
دیگه چشم های سبزش پیدا نبودند
همش خون بود
از رنگ قرمز متنفر بود.
هنوز گریه میکرد
خون روی لبش رو لیسید
خندید
گریه کرد
خیره به جنازه چندین بار اسمش رو زیر لب تکرار کرد
دوید
نمیدونست کجا
اما بلند شد
و به سمت ناکجا دوید


عق!

افتضاح به نظر میای.

 

میدونم میخواد چی کار کنه

میخواد خوب باشه

 میخواد مهربون باشه

 

میخواد باور کنه

میخواد بقیه رو نجات بده اما خودش داره غرق میشه

فکر میکنه داره کار درست رو انجام میده

 

میخواد دروغاش رو پنهان کنه

اما نمیدونه داره نفسای آخرش رو طی میکنه

شایدم نه

معلوم نیست

شاید.

 

اون نفرت انگیزه!

 

میخواد احساساتش رو نشون بده

ولی نمیشه!

کلماتش روی کاغذ نمیان

یه تیکه زغال احساسات رو نشون نمیده

 

کلمه ها فقط کلمه هستند

کلمات بی ارزشن!

چون به دست اون نوشته شدن.

با سردی به دست اون نوشته شدن

 

مشکل کلمات نیستننه!

مشکل اونه!

هیچکس نمیتونه قلبش رو ببینه

میخواد خوب باشه

 

اون.

خسته ست!

 

اون منم.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها